به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و سوم

فرستادگان قریش به حبشه

مهاجران در حبشه سکونت کرده و دور از آن همه آزار و شکنجه‏ای که در مکه به جرم پذیرفتن حق و ایمان به خدا و پیغمبر او می‏دیدند زندگی آرام و بی سر و صدایی را در محیطی امن شروع کردند،اگر چه هجرت از وطن مألوف و دست کشیدن از خانه و زندگی و کسب و کار برای آنها دشوار و سخت بود ولی در برابر آن همه آزار و شکنجه و ناسزا و تمسخر و محرومیتهای دیگری که در مکه داشتند این سختیها به حساب نمی‏آمد تا چه رسد که آنها را غمناک و متأثر سازد.

از آن سو مشرکین مکه که از ماجرا مطلع شده و دیدند مسلمانان از چنگالشان فرار کرده و در حبشه به خوشی و آسایش به سر می‏برند در صدد برآمدند تا به هر ترتیبی شده بلکه بتوانند آنها را به مکه بازگردانده و بدین ترتیب از مهاجرت افراد دیگر جلوگیری کرده و ضمنا از انتشار اسلام به سایر نقاط و کشورها که از آن بیمناک بودند ممانعت به عمل آورند.

به همین منظور انجمنی تشکیل داده و قرار شد دو نفر را به نمایندگی از طرف خود به نزد نجاشی بفرستند و هدایایی هم در نظر گرفتند که به همراه آن دو برای وی ارسال دارند و از او بخواهند افراد مزبور را هر چه زودتر به مکه بازگرداند.

این دو نفری را که انتخاب کردند یکی عمرو بن عاص و دیگری عمارة بن ولید [1]  بود،عمرو بن عاص به زیرکی و سخنوری و شیطنت معروف بود و عمارة بن ولید یکی از رشیدترین و زیباترین جوانان مکه و شخص شاعر و جنگجویی بوده،و چون خواستند حرکت کنند عمرو بن عاص همسر خود را نیز با خود برد و شاید هم روی‏درخواست خود آن زن،عمرو بن عاص او را به همراه خود برده اینان به جده آمده و چون سوار کشتی شدند مقداری شراب نوشیدند و در حال مستی عمارة به عمرو بن عاص گفت:به زنت بگو مرا ببوسد،عمرو عاص از این کار خودداری کرد،و عماره نیز در صدد برآمد تا عمرو عاص را به دریا انداخته غرق کند و با همسر او در آمیزد،و بدین منظور هنگامی که عمرو عاص بی خبر از منظور او به کنار کشتی آمده بود و امواج دریا را تماشا می‏کرد از پشت سر او را حرکت داد و به دریا انداخت ولی عمرو عاص با چابکی خود را به طناب کشتی آویزان کرد و به کمک کارکنان کشتی و مسافران دیگر خود را از سقوط در دریا نجات داد و هیچ بعید نیست تمام این جریانات طبق نقشه همان زن و دسیسه‏ای که او داشته و عماره را به اجرای آن وادار کرده انجام شده باشد و به هر ترتیب که بود عمرو عاص نجات یافت ولی روی زیرکی و سیاستی که داشت این جریان را حمل بر شوخی کرده و چنانکه عماره مدعی شده بود که غرضی جز شوخی نداشتم عمرو عاص با خنده ماجرا را برگزار کرد اما کینه او را در دل گرفت تا در فرصت مناسبی این عمل او را تلافی کند.

[1] در سیره ابن هشام به جای عماره،عبد الله بن ابی ربیعه را ذکر کرده ولی ما از روی تفسیر مجمع و تاریخ یعقوبی و کتابهای دیگر نقل کردیم.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: امامان و پیامبران، مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، فرستادگان قریش به حبشه،

تاریخ : یکشنبه 15 اسفند 1395 | 01:12 ب.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و یکم
داستانی از عبد الله بن مسعود 
مورخین می‏نویسند:روزی گروهی از اصحاب رسول خدا(ص)گرد هم جمع بودند،یکی از آنها گفت:به خدا سوگند هنوز قریش قرآن را به آواز بلند نشنیده‏اند اکنون کدام یک از شما حاضرید قرآن را با آواز بلند به گوش قرشیان برسانید؟
عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.
بدو گفتند:ممکن است تو را بیازارند و کتک بزنند.و ما کسی را می‏خواهیم که دارای فامیل و عشیره باشد تا قریش نتوانند او را کتک زده و آزار دهند.
عبد الله گفت:بگذارید من این کار را بکنم و امید است خداوند مرا محافظت ونگهبانی کند و به دنبال همین گفتگو فردای آن روز هنگام ظهر که شد و قرشیان در مسجد جمع شدند عبد الله به مسجد آمد و در کنار مقام ایستاده شروع کرد سوره مبارکه«الرحمن»را با صدای بلند برای آنها خواند.
قریش سرها را بلند کرده گفتند:این کنیز زاده دیگر چه می‏گوید؟و چون شنیدند که می‏خواند:«بسم الله الرحمن الرحیم،الرحمن علم القرآن...»گفتند:از همان چیزهایی که محمد آورده می‏خواند و ناگهان دستجمعی به سویش حمله‏ور شدند و مشتها را گره کرده به سر و کله او فرود آوردند،عبد الله نیز در زیر ضربات مشت آنها تا جایی که تاب تحمل داشت همچنان بخواندن آیات سوره مبارکه ادامه داد و سپس با سر و صورت خون آلود و مجروح به نزد اصحاب رسول خدا(ص)بازگشت.
اصحاب که او را با آن وضع مشاهده کردند بدو گفتند:ما ترس همین را داشتیم و از این وضع بر تو بیمناک و ترسان بودیم.
ابن مسعود گفت:اینها در راه خدا سهل است اگر بخواهید فردا هم این کار را تکرار می‏کنم؟گفتند:نه به همین اندازه کافی است،تو وظیفه خود را انجام دادی و قرآن را با آواز بلند به گوش مشرکان خواندی،و آنچه را خوش نداشتند به آنها شنوانیدی.
منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: داستانی از عبد الله بن مسعود، بعثت رسول خدا (ص)،

تاریخ : یکشنبه 15 اسفند 1395 | 01:02 ب.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت یازدهم

شدت آزار مشرکان

مشرکین که از ملاقاتهای مکرر با ابو طالب نتیجه‏ای نگرفتند به فکر آزار بیشتری نسبت به رسول خدا(ص)و مسلمانانی که به آن حضرت ایمان آورده بودند افتاده و تصمیم گرفتند فشار خود را نسبت به آنها بیشتر کنند تا بلکه بدین وسیله از پیشرفت سریع مرام مقدس اسلام جلوگیری به عمل آورند و بدین منظور رؤسای قبایل هر کدام تنبیه و آزار افراد تازه مسلمان قبیله خود را به عهده گرفتند و قرار شد هر کدام جداگانه عهده‏دار شکنجه مسلمانان قبیله خود گردند.

ابو طالب که چنان دید فرزندان هاشم و مطلب را طلبید و از ایشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا(ص)کمک دهند آنان نیز پس از استماع گفتار ابو طالب سخنش را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که از قبول آن پیشنهاد خودداری کرد و در دشمنی و عداوت خود باقی ماند و بلکه به پیشنهاد سران مشرک مکه آزار رسول خدا(ص)را نیز به عهده گرفت و تا زنده بود از دشمنی و آزار آن حضرت دست برنداشت،گذشته از آن همسرش ام جمیل و پسرش عتبه [1]  را نیز به دشمنی وادار می‏کرد و آن دو نیز به‏وی تأسی جستند تا آنجا که ام جمیل خار سر راه رسول خدا(ص)می‏ریخت و شعر در مذمت او می‏سرود،چنانکه قبل از این مذکور گردید،تا جایی که سوره أبی لهب در مذمت آن دو نازل گردید و همین امر سبب شد که مقداری از شدت آزارشان بکاهند و تنبیه شوند.

[1] عتبه بن ابی لهب پیش از جریان بعثت رسول خدا(ص)به دامادی آن حضرت مفتخر گشت و شوهر رقیه دختر رسول خدا(ص)بود.و چون آن حضرت به نبوت مبعوث شد به تحریک پدرش ابو لهب و یا روی دشمنی و عداوتی که خود با آن حضرت داشت رقیه را از خانه خود بیرون کرده و به خانه پدر بزرگوارش فرستاد و در سیره ابن هشام است که این ماجرا پس از جنگ بدر اتفاق افتاد،بدین ترتیب که چون مشرکان قریش در جنگ بدر شکست خوردند و به مکه بازگشتند از جمله کارهایی که به تلافی این شکست در مکه انجام دادند آن بود که ابو العاص بن ربیع شوهر زینب دختر رسول خدا(ص)و عتبه بن ابی لهب شوهر رقیه دختر دیگر آن حضرت را که در مکه به سر می‏بردند تحت فشار قرار دادند تا دختران آن حضرت را طلاق دهند و به آنها گفتند:هرگاه آنها را طلاق دهید ما هر زنی و یا دختری را که خواستید برای شما خواهیم گرفت.

با اینکه به خاطر اسلام ازدواج زینب و ابو العاص قطع شده بود ولی ابو العاص حاضر نشد این کار را بکند و به قریش گفت:من همسر خود را به هیچ زنی از زنان قریش نخواهم داد.

اما عتبه بن ابی لهب گفت:من حاضرم این کار را بکنم مشروط به اینکه دختر ابان بن سعید یا دختر سعید بن عاص را برای من بگیرید،و آنها دختر همان سعید بن عاص را به عقد او درآورده و عتبه نیز رقیه را طلاق گفت.

و در پاره‏ای از نقلهاست که عتبه رقیه را طلاق نگفت تا وقتی که به نفرین رسول خدا(ص)در سفری طعمه درنده گردید و رقیه به خانه پدر بازگشت.و جریان نفرین آن حضرت آن بود که چون سوره «و النجم اذا هوی...» نازل شد عتبه آن حضرت را تکذیب کرده و به نقلی آب دهان نیز به صورت رسول خدا(ص)انداخت،حضرت او را نفرین کرده گفت:«خدایا یکی از سگانت را بر او مسلط گردان»و تعبیر به سگ شاید کنایه از درنده‏ای از درندگان بوده باشد.

پس از این ماجرا عتبه به همراه پدرش ابو لهب برای تجارت به شام رفت و در یکی از منزلگاهها شب هنگام فرود آمده و خواستند منزل کنند،راهبی دیرنشین که در آنجا منزل داشت بدانها گفت:در این سرزمین درندگان زیاد هستند،ابو لهب که این سخن را شنید به همراهان خود گفت:من از نفرین محمد بر این فرزند بیمناکم،امشب شما به من کمک کنید و عتبه را محافظت نمایید،آنها نیز شترها و بارهای خود را جمع‏آوری کرده و عتبه را در وسط آنها روی بارها خواباندند و خود نیز همگی اطراف او خوابیدند،چون پاسی از شب گذشت شیری(یا درنده دیگری)آمد و یک یک را بو کرد تا به عتبه رسید آن گاه با پنجه‏های خود ضربت محکمی به او زد که همان سبب مرگش شد.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، شدت آزار مشرکان،

تاریخ : شنبه 9 مرداد 1395 | 09:47 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت دهم

مشرکان در پیشگاه ابو طالب

سران مکه و قدرتمندان مشرکی که با تبلیغات رسول خدا(ص)حیثیت اجتماعی و مادی خود را در مخاطره دیدند از جمله اقداماتی که برای جلوگیری از پیشرفت مرام مقدس اسلام نمودند این بود که به فکر افتادند به نزد ابو طالب عموی پیغمبر که سمت ریاست بنی هاشم و کفالت رسول خدا را به عهده داشت،بروند و با وی در این باره مذاکره کرده تا بلکه بتوانند حمایت وی و قبیله بنی هاشم را از پیغمبر اسلام و هدف‏عالی او باز دارند و بدین ترتیب راه را برای حمله و آزار رسول خدا(ص)و احیانا قتل آن حضرت هموار سازند.

چنانکه از تواریخ برمی‏آید آمدن سران مکه به نزد ابو طالب بدین منظور چند بار تکرار شد و هر مرتبه پیشنهادی می‏کردند و به نوعی می‏خواستند تا وی و بنی هاشم را از دفاع و حمایت رسول خدا(ص)باز دارند و در هر بار با مخالفت ابو طالب رو به رو می‏شدند و مأیوس از نزد وی باز می‏گشتند تا جایی که یکباره از او ناامید شده و تصمیم او را در حمایت از آن حضرت قطعی دیدند.

ابن هشام می‏نویسد:سران قریش وقتی مشاهده کردند محمد(ص)همچنان به تبلیغ دین خود مشغول است و ابو طالب نیز بی دریغ از وی حمایت می‏کند و مانع از آن است که کسی به او صدمه و آزاری برساند چند تن را به عنوان نماینده به نزد ابو طالب فرستادند که از آن جمله بودند:عتبه و شیبه پسران ربیعه،ابو سفیان،ابو البختری،اسود بن مطلب،ابو جهل،ولید بن مغیره،نبیه و منبه پسران حجاج بن عامر و عاص بن وائل.

اینان به نزد ابو طالب آمده گفتند:ای ابو طالب این برادرزاده‏ات به خدایان ما ناسزا گوید،از آیین ما عیبجویی می‏کند،دانشمندان ما را بی خرد و سفیه می‏خواند.پدران ما را گمراه می‏داند،اینک یا خودت از او جلوگیری کن و یا جلوگیری او را به ما واگذار،زیرا تو نیز همانند مایی و ما او را کفایت خواهیم کرد،ابو طالب سخنان آنها را شنید و با خوشرویی و ملایمت آنها را آرام ساخته و با خوشحالی از نزدش بیرون رفتند.

و چون ادامه کار رسول خدا(ص)را مشاهده کردند برای بار دوم به نزد ابو طالب آمده و همان سخنان را تکرار کرده و ادامه داده گفتند:ای ابو طالب تو در میان ما مردی بزرگوار و شریف هستی و ما یک بار به نزد تو آمدیم و از تو خواستیم جلوی محمد را بگیری اما گفتار ما را نادیده گرفتی،اینک به خدا سوگند طاقت ما تمام شده و بیش از این نمی‏توانیم نسبت به پدرانمان دشنام بشنویم و به بزرگان ما بد بگویند و بر خدایان ما عیب بگیرند.اینک یا خودت جلوی او را بگیر یا ما به جنگ تو آمده و با هم کارزار می‏کنیم تا یکی از دو طرف از پای درآید و به هلاکت رسد.مورخین نوشته‏اند:سران قریش از نزد ابو طالب بیرون رفتند ولی ابو طالب به فکر فرو رفت و خود را در محذور سختی مشاهده کرد،از طرفی دشمنی و جدایی از قریش برایش سخت و مشکل بود و از سوی دیگر نمی‏توانست رسول خدا(ص)را به آنها تسلیم کند و یا دست از یاریش بردارد،این بود که محمد(ص)را خواست و گفتار قریش را به اطلاع آن حضرت رسانید و به دنبال آن گفت:ای محمد اکنون بر جان خود و جان من نگران باش و کاری که از من ساخته نیست و طاقت آن را ندارم بر من تحمیل نکن.

رسول خدا(ص)گمان کرد عمویش می‏خواهد دست از یاری او بردارد.از این رو فرمود:به خدا سوگند اگر خورشید را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از این کار برنمی‏دارم تا در این راه هلاک شوم یا آنکه خداوند مرا بر ایشان نصرت و یاری دهد و بر آنان پیروز شوم و سپس اشک در چشمان آن حضرت حلقه زد و گریست و از جا برخاست و به سوی در اتاق به راه افتاد،ابو طالب که چنان دید صدای آن حضرت زده و گفت:فرزند برادر برگرد و چون رسول خدا بازگشت بدو گفت:برو و هر چه خواهی بگو که به خدا سوگند هرگز دست از یاری تو برنخواهم داشت!

و در تواریخ دیگر است که قریش در ضمن سخنان خود به ابو طالب گفتند:اگر فقر و نداری سبب شده تا محمد این سخنان را بگوید ما حاضریم مال زیادی را جمع آوری کرده به او بدهیم به اندازه‏ای که او ثروتمندترین مرد قریش گردد و بر همه ما مهتر گردد.

و سخن رسول خدا(ص)که فرمود:اگر خورشید را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند از این کار دست برنخواهم داشت پاسخ این گفتارشان بود.

و به هر صورت سومین باری که به نزد ابو طالب آمدند پیشنهاد عجیبی کردند و آن این بود که عماره بن ولید را که جوانی زیبا و نیرومند بود به نزد ابو طالب آورده و گفتند:ای ابو طالب این عماره را که از همه جوانان قریش زیباتر و نیرومندتر است بگیرو در عوض محمد را به ما بسپار تا ما او را به قتل رسانیم و عماره را به جای او به فرزندی خود بگیر!

ابو طالب گفت:به خدا پیشنهاد زشتی به من می‏دهید!آیا فرزند خود را به شما بسپارم تا او را بکشید هرگز این کار را نخواهم کرد!

مطعم بن عدی یکی از سران قریش گفت:ای ابو طالب به خدا سوگند قوم تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جایی که می‏توانستند سعی کردند آزاری به تو نرسانند ولی گویا تو نمی‏خواهی پیشنهاد دوستانه و گفتار منصفانه ایشان را بپذیری!

ابو طالب گفت:ای مطعم به خدا سوگند گفتارشان منصفانه نبود و این تو هستی که می‏خواهی با این سخنان دشمنی آنها را نسبت به من تحریک کنی،حال که چنین است پس هر چه می‏خواهی بکن و من پیشنهادشان را نخواهم پذیرفت.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، بعثت پیامبر(ص)،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:54 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت نهم

مبارزه با بت و بت‏ پرستی

دامنه دعوت پیغمبر اسلام توسعه یافت و روز به روز تعداد افرادی که به آن حضرت ایمان آورده و دین اسلام را می‏پذیرفتند زیادتر می‏شد و کم‏کم بزرگان‏قریش را به فکر انداخت و در صدد جلوگیری و مبارزه با آن حضرت برآمدند و بخصوص هنگامی که شنیدند محمد(ص)از خدایان آنها و بتان بدگویی می‏کند که در آن وقت تصمیم به مخالفت و جلوگیری از تبلیغات او گرفتند.

ابن هشام و دیگران نوشته‏اند:

رسول خدا چنانکه گفته شد مأمور به اظهار دعوت خود گردید،و به دنبال انجام این مأموریت به آشکار ساختن دعوت خود اقدام فرمود،مردم مکه و قریش نیز ابراز مخالفتی با تبلیغات او نمی‏کردند تا وقتی که پیغمبر اسلام نام خدایان مشرکین و بتهای ایشان را به میان آورده و شروع به بدگویی آنها کرد که در آن وقت کمر مخالفت با او را بستند و در برابر او به مبارزه برخاستند.

به گفته یکی از نویسندگان قاعدتا نیز چنین بوده و باید باشد زیرا تا وقتی که تنها سخن از ایمان به خدا و جمله«قولوا لا اله الا الله تفلحوا»در میان بود تبلیغات محمد(ص)با منافع و درآمد سرشار و بی حساب سران قریش چون ابو جهل و ابو سفیان و دیگران چندان منافاتی نداشت و آنها نیز اصراری نداشتند که برای این سخنان با او به مبارزه برخیزند و در نتیجه با تیره پر جمعیت بنی هاشم و افرادی که تازه مسلمان شده بودند به جنگ و ستیز دچار گردند و ترجیح می‏دادند که در مقابل رسول خدا(ص)به همان تمسخر و استهزا اکتفا کنند و اقدام دیگری نکنند.

اما وقتی شنیدند محمد(ص)نام خدایان آنها و بتهای بزرگی مانند لات و هبل و عزی را به زشتی برده و آنها را به بدی یاد کرده و دشنام می‏دهد خطر بزرگی را در پیش روی خود احساس کردند و منافع و درآمد خود را در مخاطره دیدند،زیرا بتهای مزبور و احترام و پرستش آنها نزد اعراب برای آنها جنبه تجارتی داشت و آنها در هر سال در پناه پرستش بت و بت پرستی پول زیادی به دست می‏آوردند و مقادیر زیادی بر اموال و سرمایه و موجودی خود می‏افزودند.

البته افراد ساده لوح و عوام زیادی هم بودند که از مخالفت اسلام با بتان فقط به خاطر دین موروثی و عادتی که به احترام آنها داشتند ناراحت می‏شدند و حاضر نبودند دشنام بتانی را که در نظر ایشان موجودهای مقدسی بودند بشنوند اما آنان باشنیدن سخنان منطقی و مستدل رسول خدا(ص)و استماع آیات مبارکه قرآنی و اندکی تفکر و تأمل قانع می‏شدند و بتدریج دست از پرستش بتان برمی‏داشتند،ولی افرادی مانند ابو جهل و عتبه و ولید که شاید از ته دل هم ایمانی به بتان و پرستش آنها نداشتند اما بت پرستی منبع درآمد سرشارشان بود و سرپوشی برای چپاول و غارتگری و رباخواری ایشان محسوب می‏گردید و از همه بالاتر مشغله و سرگرمی خوبی برای توده مردم بود تا آنها با خیالی آسوده و راحت نقشه‏های استثمار کننده خود را عملی سازند،اینان نمی‏توانستند دست روی هم گذارده و تبلیغات ضد بت پرستی پیامبر بزرگوار اسلام را بسادگی مشاهده کنند و ببینند که محمد امین می‏خواهد این زنجیرهای موهوم و خرافات را از دست و پای مردم باز کند و افکارشان را آزاد سازد.

اینان برای حفظ منافع مادی خود از هیچ گونه اذیت و آزار و شکنجه و حتی تهمت و افترا نسبت به پیغمبر اسلام و پیروان او دریغ نکردند و تا روزی که با شمشیر بران مسلمانان از پای درآمدند و یا جان خود را در مخاطره دیدند دست از مخالفت با آن حضرت برنداشتند.

و بدین سان هر روز که از اظهار دعوت پیغمبر اسلام و مخالفت با بت پرستی می‏گذشت دسته بندیها و مخالفتهای مشرکان بیشتر و فشرده‏تر می‏شد و رسول خدا(ص)و افراد مسلمان،بیشتر در خطر آزار و اذیت بزرگان قریش قرار می‏گرفتند...

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت پیامبر(ص)، بعثت رسول خدا (ص)،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:52 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت هشتم

دعوت عام

اهل تفسیر از ابن عباس حدیث کنند که گوید:چون آیه «و انذر عشیرتک الاقربین» نازل شد رسول خدا(ص)بر کوه صفا بالا رفت و با آواز بلند مردم را به نزدخود خواند و به دنبال آن قریش گرد آن حضرت اجتماع کرده گفتند:چه می‏گویی؟و چه شده؟

فرمود:اگر من به شما بگویم دشمن صبحگاه و یا شامگاه به شما حمله خواهد کرد آیا مرا تصدیق کرده و گفتارم را باور می‏کنید؟گفتند:آری.فرمود:من شما را از عذابی سخت که در پیش است می‏ترسانم!

ابو لهب با جمله«تبا لک» نابودی بر تو تکذیب گفتار آن حضرت را کرده و به دنبال آن گفت:آیا برای این گفتار ما را خواندی!در اینجا بود که خدای تعالی در نکوهش وی سوره «تبت یدا ابی لهب و تب...» [1]  را نازل فرمود.

و در روایات دیگری است که هنگامی رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ و دعوت عموم گردید که آیه «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشرکین» [2]  نازل گردید،چنانکه قبل از این گذشت.

و به هر صورت رسول خدا(ص)مأمور به ابلاغ دعوت عموم قریش گردید و خود را برای مبارزه با عادات زشت و ناپسندی که گریبانگیر مردم شده بود آماده کرده و کمر همت را بست تا با هرگونه سختی و دشواری در این راه مقابله و پایداری کند.

[1] در حدیث است که چون این سوره نازل شد همسر أبو لهب أم جمیل که خواهر ابو سفیان بود،شنید که خدای محمد او را مذمت کرده از خانه بیرون آمد و سنگی در دست گرفت و ولوله‏کنان به سوی مسجد آمد و می‏گفت:«مذمما أبینا،و دینه قلینا،و امره عصینا» آن مرد ناپسند را از خود برانیم و آیینش را دوست نداریم و مورد خشم ماست و از دستورش سر باز زنیم و قصد داشت خود را به پیغمبر برساند و آن سنگ را بر سر آن حضرت بکوبد.

رسول خدا(ص)در مسجد نشسته بود و ابو بکر نیز کنار او قرار داشت همین که ام جمیل را با آن حال مشاهده کرد به آن حضرت گفت:این زن می‏آید و ترس آن را دارم که شما را ببیند،حضرت فرمود:او مرا نخواهد دید،و سپس آیاتی از قرآن خواند.

خدای تعالی پیغمبر خود را از چشم آن زن پنهان کرد بدانسان که وی تا نزدیک ابو بکر آمد ولی پیغمبر را ندید.

[2] سوره حجر 94.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، بعثت پیامبر(ص)، دعوت عام،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:50 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت هفتم

انذار خویشان

مورخین از شیعه و اهل سنت روایت کرده‏اند که چون آیه شریفه «و انذر عشیرتک الاقربین» نازل گردید رسول خدا(ص)خویشان نزدیک خود را از فرزندان عبد المطلب که در آن روز حدود چهل نفر یا بیشتر بودند به خانه خود و صرف غذا دعوت کرد و غذای مختصری را که معمولا خوراک چند نفر بیش نبود برای آنها تهیه کرد و چون افراد مزبور به خانه آن حضرت آمده و غذا را خوردند همگی را کفایت کرده و سیر شدند.

در این وقت بود که ابو لهب فریاد زد:براستی که محمد شما را جادو کرد!

رسول خدا(ص)که سخن او را شنید آن روز چیزی نگفت،و روز دیگر به علی(ع)دستور داد به همان گونه میهمانی دیگری ترتیب دهد و خویشان مزبور را به صرف غذا در خانه آن حضرت دعوت نماید و چون علی(ع)دستور او را اجرا کرد و غذا صرف شد رسول خدا(ص)شروع به سخن کرده چنین فرمود:

«ای فرزندان عبد المطلب من در میان عرب کسی را سراغ ندارم که برای قوم خود بهتر از آنچه را من برای شما آورده‏ام آورده باشد،من خیر و سعادت دنیا و آخرت را برای شما ارمغان آورده‏ام و آن چیزی است که خدای عز و جل مرا به ابلاغ و دعوت شما به آن مأمور فرموده است و مرا به رسالت آن مبعوث داشته و بدانید که هر یک از شما به من ایمان آورده و در کارم مرا یاری کند و کمک دهد او برادر و وصی و وزیر من و جانشین پس از من در میان دیگران خواهد بود...»

و در حدیثی است که به دنبال این سخنان یا پیش از آن جمله دیگری را نیز ضمیمه کرده فرمود:

«نشانه صدق گفتار(و معجزه)من نیز همین ماجرایی بود که مشاهده کردید چگونه با غذایی اندک همه شما سیر شدید،اکنون که این آیت و معجزه را مشاهده کردیددعوتم را بپذیرید و سخنم را بشنوید که اگر فرمانبردار شوید رستگار و سعادتمند خواهید شد...»

سخنان رسول خدا(ص)به پایان رسید ولی هیچ کدام از آنها جز علی(ع)دعوت آن حضرت را اجابت نکرد و برای بیعت با او از جای برنخاست،تنها علی همان تربیت شده دامان آن حضرت بود که از جا برخاست و آمادگی خود را برای ایمان به رسول خدا(ص)و یاری آن حضرت اطلاع داد،علی (ع)در آن روز در سنین نوجوانی بود ولی همچون مردان نیرومند،با شهامت خاصی از جا برخاست و با گامهای محکمی که برمی‏داشت پیش آمده عرض کرد:

ای رسول خدا من به تو ایمان آورده‏ام و آماده یاری تو در انجام این مأموریتی که بدان مبعوث گشته‏ای می‏باشم.

در بسیاری از روایات آمده که این جریان سه بار تکرار شد،یعنی پیغمبر بزرگوار اسلام تا سه بار سخنان خود را تکرار کرد و آنها را به ایمان آوردن به خدا و دین اسلام و یاری خود دعوت کرد و هیچ یک از آنها جز علی(ع)دعوت او را نپذیرفت و تنها علی بود که در هر سه بار برمی‏خاست و نزدیک می‏آمد و ایمان خود را اظهار می‏داشت،ولی هر بار رسول خدا (ص)بدو می‏فرمود:بنشین،تا در بار سوم دست خود را پیش آورد و دست کوچک علی را در دست گرفت و ایمان او را پذیرفت و بدین ترتیب از همان روز ویرا به معاونت و خلافت خویش انتخاب فرمود.

حالا سر اینکه در بار اول رسول خدا حاضر به پذیرفتن او نگردید و بار سوم او را پذیرفت با اینکه می‏دانست در آن مجلس جز علی کسی دعوت او را نخواهد پذیرفت چه بود؟خدا می‏داند و شاید یکی از علل و جهات این بوده است که پیغمبر الهی با بینش خاصی که نسبت به آینده داشت می‏خواست به مدعیان جانشینی او و غاصبان خلافت و حتی فرزندان عباس بن عبد المطلب نشان دهد که در آن روزهای سخت و در آغاز کار که جز ایمان به خدا و پیغمبر او انگیزه دیگری برای پذیرش اسلام در کار نبود کسی جز علی(ع)مرد این میدان نبود و تنها او بود که تنها به خاطر ایمان و عشق به رسول خدا از جان و دل دعوتش را پذیرفت و بار اول و دوم او را به‏نشستن و جلوس امر کرد تا در آینده اسلام،بنی عباس و دیگران نگویند:علی در آن مجلس پیش دستی کرد و گرنه افراد دیگری هم مانند عباس بودند که حاضر به پذیرفتن دعوت رسول خدا(ص)بودند و می‏توانستند این همه افتخار را نصیب خود سازند.

باری علی(ع)تنها کسی بود که از روی کمال ایمان و خلوص دعوت رسول خدا(ص)را پذیرفت و بی آنکه با کسی حتی پدرش ابو طالب که در آن مجلس حاضر بود مشورت کند و یا پروایی داشته باشد به رسول خدا ایمان آورد و فرمانروایی مسلمانان برای او پس از پیغمبر مسلم گردید و از همین رو بود که وقتی خویشان رسول خدا از آن مجلس برخاستند از روی تمسخر و استهزاء رو به ابو طالب کردند و گفتند:

محمد تو را مأمور کرد تا از فرزندت اطاعت کنی و فرمان او را ببری!

و همین جمله بهترین گواه است بر این که منظور رسول خدا همین معنی بوده و آنها نیز همین معنا را از سخنان رسول خدا(ص)فهمیدند.

و در حدیثی است که پس از اینکه علی(ع)با آن حضرت بیعت کرد و دیگران دعوتش را نپذیرفتند،رسول خدا(ص)به وی فرمود:نزدیک بیا!

و چون علی(ع)نزدیک رفت بدو گفت:دهانت را باز کن.علی دهان خود را باز کرد رسول خدا(ص)قدری از آب دهان خود را در دهان او ریخت و سپس میان شانه‏ها و سینه علی نیز از همان آب دهان خود پاشید!

ابو لهب که چنان دید به صورت اعتراض و تمسخر گفت:چه بد پاداشی به عموزاده خود دادی،او دعوت تو را پذیرفت و تو آب دهان به صورت و دهان او انداختی؟

پیغمبر(ص)فرمود:چنین نبود بلکه دهان و سینه او را از علم و حلم و فهم پر کردم!

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت پیامبر(ص)، بعثت رسول خدا (ص)، انذار خویشان،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:47 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت ششم

اظهار دعوت

زیادتر از سه سال بر این منوال گذشت و چنانکه گفته شد گروه نسبتا زیادی به اسلام گرویدند و دین جدید را پذیرفتند،در این وقت پیغمبر بزرگوار اسلام از جانب خدای تعالی مأمور شد تا دعوت خویش را اظهار کرده به طور علنی مشرکین مکه را به اسلام دعوت کند و در مرحله نخست خویشان و نزدیکان خود را انذار نماید.

این دستور در ضمن دو آیه به آن حضرت نازل گردید که یکی آیه «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشرکین» [1]  بود و دیگری آیه «و انذر عشیرتک الأقربین،و اخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین» [2] .

رسول خدا(ص)برای آنکه مأموریت نخست را انجام دهد بالای کوه صفا آمد و فریاد زده مردم را به گرد خویش جمع کرد،بدو گفتند:چه پیش آمده؟

فرمود:اگر من به شما خبر دهم که دشمن صبحگاه یا شامگاه بر شما فرود آید مرا تصدیق می‏کنید و سخنم را می‏پذیرید؟همگی گفتند:آری.

فرمود:بنابراین من شما را از عذابی سخت که در پیش داریم می‏ترسانم!کسی چیزی نگفت جز ابو لهب عموی آن حضرت که گفت:نابودی بر تو!آیا برای همین ما را خواندی!و دنباله این گفتگو بود که سوره «تبت یدا ابی لهب» نازل گردید.

و در حدیث دیگری است که گفتگوی مزبور و نزول سوره پس از آنی بود که آن حضرت خویشان خود را دعوت به انذار فرمود به شرحی که پس از این مذکور خواهد شد.

از قتاده نقل شده که رسول خدا(ص)در همان روزی که بالای صفا رفت و مردم را جمع کرد سخن را بدین گونه آغاز کرده فرمود:

«ای مردم!سوگند به آن خدایی که جز او معبودی نیست که من به سوی شما خصوصا و به سوی مردم دیگر عموما به رسالت از جانب خدای تعالی مبعوث گشته‏ام و به خدا همچنان که می‏خوابید می‏میرید و همان گونه که بیدار می‏شویداز گورها محشور خواهید شد و هر چه بکنید بدان محاسبه و بازرسی خواهید شد و پاداش نیکی را نیکی و کیفر بدی را بدی خواهید دید،بهشتی ابدی و دوزخی ابدی در پیش دارید،و شما نخستین گروهی هستید که من مأمور به انذار آنها گشته‏ام».

[1] (بدانچه مأمور گشته‏ای آشکار ساز و از مشرکان اعراض نما.)(سوره حجر آیه 94).

[2] (و خویشاوندان نزدیک خویش را بترسان و فروتنی نما برای آنانکه پیرویت می‏کنند از مؤمنان‏) (سوره شعراء آیه 215ـ214).

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، بعثت پیامبر(ص)، اظهار دعوت،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:44 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت پنجم

دومین مردی که مسلمان شد

مورخین عموما گویند:پس از علی بن ابیطالب(ع)دومین مردی که به رسول خدا(ص)ایمان آورد زید بن حارثه آزاد شده آن حضرت بود که چند سال قبل از ظهور اسلام به صورت بردگی به خانه خدیجه آمد و رسول خدا(ص)او را از خدیجه‏گرفت و آزاد کرد و همچنان در خانه آن حضرت به سر می‏برد و به عنوان پسر خوانده رسول خدا(ص)معروف شد.

زید دومین مردی بود که به آن حضرت ایمان آورد و تدریجا با دعوت پنهانی رسول خدا(ص)گروه معدودی از مردان و زنان ایمان آوردند که از آن جمله‏اند:

جعفر بن ابیطالب و همسرش اسماء دختر عمیس،عبد الله بن مسعود،خباب بن ارت،عمار بن یاسر،صهیب بن سنان که از اهل روم بود و در مکه زندگی می‏کرد عبیدة بن حارث،عبد الله بن جحش و جمع دیگری که حدود 50 نفر می‏شدند.

با اینکه این گروه در خفا و پنهانی مسلمان شده و به رسول خدا(ص)ایمان آوردند اما مسئله آمدن دین تازه در مکه و ایمان به خدای یگانه و دستور نماز و سایر امور مربوط به آیین جدید در میان خانواده‏ها و مردم مکه زبان به زبان می‏گشت و تدریجا افراد به صورت چند نفری و گروهی برای پذیرفتن این آیین به خانه رسول خدا(ص)می‏آمدند و به دین اسلام می‏گرویدند،و از آن سو نیز رسول خدا(ص)مأمور شد دعوت خود را آشکار سازد و به طور آشکارا مردم را به اسلام بخواند.

در این مدت که حدود سه سال طول کشید با اینکه ایمان به رسول خدا و انجام برنامه نماز در پنهانی و خفا صورت می‏گرفت با این حال برخوردهای مختصری میان تازه مسلمانان و مشرکین مکه اتفاق افتاد که از آن جمله روزی سعد بن ابی وقاص با جمعی از مسلمانان در گوشه‏ای به نماز مشغول بودند که چند تن از مشرکان سر رسیدند و به مسلمانان ناسزا گفته و به کار آنها خرده گرفته و عیبجویی کردند و مورد ملامت و سرزنش قرارشان دادند.

گفتگو میان طرفین بالا گرفت و کم کم به زد و خورد کشید،سعد بن ابی وقاص استخوانی را که از فک شتری بود از زمین برداشت و به سر مردی از مشرکین زد و در اثر آن ضربت سر آن مرد بشکست و خون جاری گردید،و این نخستین خونی بود که به خاطر پیشرفت اسلام ریخته شد و مطابق نقل برخی از مورخین همین ماجرا سبب شد تا رسول خدا(ص)و پیروان او مدتی در خانه شخصی به نام ارقم بن ابی ارقم مخفی و پنهان گردند.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت پیامبر(ص)، بعثت رسول خدا (ص)، دومین مردی که مسلمان شد،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:43 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت چهارم

دستور نماز

بر طبق آنچه از تواریخ و روایات به دست می‏آید نخستین دستوری که به پیغمبر اسلام نازل گردید دستور نماز بود بدین ترتیب که در همان روزهای نخست بعثت، روزی رسول خدا(ص)در بالای شهر مکه بود که جبرئیل نازل گردید و با پای خود به کنار کوه زد و چشمه آبی ظاهر گردید،پس جبرئیل برای تعلیم آن حضرت با آن آب وضو گرفت و رسول خدا(ص)نیز از او پیروی کرد،آن گاه جبرئیل نماز را به آن حضرت تعلیم داد و نماز خواند.

پیغمبر بزرگوار پس از این جریان به خانه آمد و آنچه را یاد گرفته بود به خدیجه و علی (ع)یاد داد و آن دو نیز نماز خواندند.از آن پس گاهی رسول خدا(ص)برای خواندن نماز به دره‏های مکه می‏رفت و علی(ع)نیز به دنبال او بود و با او نماز می‏گزارد و گاهی هم مطابق نقل برخی از مورخین به مسجد الحرام یا منی می‏آمد و با همان دو نفری که به او ایمان آورده بودند یعنی علی و خدیجه(س)نماز می‏خواند.

اهل تاریخ از شخصی به نام عفیف کندی روایت کرده‏اند که گوید:من مرد تاجری بودم که برای حج به مکه آمدم و به نزد عباس بن عبد المطلب که سابقه دوستی با او داشتم برفتم تا از وی مقداری مال التجاره خریداری کنم،پس روزی همچنان که نزد عباس در منی بودم و در حدیثی است که به جای منی،مسجد الحرام را ذکر کرده ناگاه مردی را دیدم که از خیمه یا منزلگاه خویش خارج شد و نگاهی به خورشید کرد و چون دید ظهر شده وضویی کامل گرفت و سپس به سوی کعبه به نماز ایستاد و پس از او پسری را که نزدیک به حد بلوغ بود مشاهده کردم او نیز بیامد و وضو گرفت و در کنار وی ایستاد،و پس از آن دو زنی را دیدم بیرون آمد و پشت سر آن دو نفر ایستاد.و به دنبال آن دیدم آن مرد به رکوع رفت و آن پسرک و آن زن نیز از او پیروی کرده به رکوع رفتند،آن مرد به سجده افتاد آن دو نیز به دنبال او سجده کردند.

من که آن منظره را دیدم به عباس میزبان خود گفتم:وای!این دیگر چه دینی است؟پاسخ داد:این دین و آیین محمد بن عبد الله برادرزاده من است و عقیده دارد که خدا او را به پیامبری فرستاده و آن دیگر برادر زاده دیگرم علی بن ابیطالب است و آن زن نیز همسرش خدیجه می‏باشد.

عفیف کندی پس از آن که مسلمان شده بود می‏گفت:ای کاش من چهارمین آنها بودم.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، بعثت پیامبر(ص)، دستور نماز،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:40 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت سوم

نخستین مسلمان و نخستین دستور

این مطلب از نظر تاریخ و گفتار مورخین چون ابن اسحاق،ابن هشام و دیگران مسلم است که نخستین مردی که به رسول خدا(ص)ایمان آورد علی بن ابیطالب و نخستین زن خدیجه بوده و اصحاب رسول خدا(ص)نیز چون جابر بن عبد الله و زید بن‏ارقم و عباس و دیگران نیز آن را روایت کرده‏اند گر چه برخی از تاریخ نویسان بعدی در این باره تردید کرده‏اند و ظاهرا تردید آنها جز تعصبهای بیجا انگیزه دیگری ندارد.

و برخی هم که نتوانسته‏اند این مطلب مسلم تاریخی را انکار کنند کودکی و عدم بلوغ آن حضرت را بهانه کرده و خواسته‏اند این فضیلت بزرگ را از آن حضرت بگیرند،که آن نیز بهانه‏ای بیجا و بی‏مورد است و دانشمندان بزرگوار ما پاسخ آن را داده‏اند.و ما در شرح حال امیر المؤمنین(ع)این بحث را با تفصیل بیشتری ان شاء الله تعالی عنوان خواهیم کرد.

و نیز نخستین برنامه‏ای هم از برنامه‏های دینی که جبرئیل تعلیم آن حضرت کرد و به وی آموخت دستور وضوء و نماز بوده است.که بعدا نیز همان برنامه به صورت فرض بر آن حضرت و پیروانش واجب گردید.

اسلام خدیجه برای پیغمبر اسلام تقویت روحی عجیبی بود و آزاری را که مشرکین در خارج از خانه به آن حضرت می‏کردند با ورود به خانه و دلداری و تسلیت خدیجه ناراحتی و آثار آن برطرف می‏گردید و خدیجه به هر ترتیبی بود آن حضرت را دلگرم به کار خود ساخته و او را قوی دل می‏ساخت.

علی(ع)نیز با این که در آن وقت در سنین کودکی بود و عمر آن بزرگوار را به اختلاف بین هشت سال تا سیزده سال نوشته‏اند اما کمک کار خوبی برای رسول خدا(ص)بود و شاید نزدیکترین گفتار به واقعیت آن باشد که از عمر علی(ع)در آن وقت ده سال و یا دوازده سال بیشتر نگذشته بود.

و اساسا بگفته ابن هشام و دیگران از نعمتهای بزرگی که خداوند به علی بن ابیطالب عنایت فرمود آن بود که پیش از اسلام نیز در دامان رسول خدا(ص)تربیت شد و در خانه او نشو و نما کرد.

و اصل داستان را که او از مجاهد روایت کرده این گونه است که گوید:قریش دچار قحطی سختی شدند،ابو طالب نیز مردی عیالوار و پر اولاد بود و ثروت چندانی نداشت رسول خدا(ص)که در اثر ازدواج با خدیجه و اموالی که وی در اختیار آن حضرت‏گذارد تا حدودی زندگی مرفهی داشت به فکر افتاد تا کمکی به ابو طالب کند و به ترتیبی از مخارج سنگین او بکاهد.از این رو به نزد عمویش عباس بن عبد المطلب آمد و به عباس که دارایی و ثروتش بیش از سایر بنی هاشم بود فرمود:

ای عباس برادرت ابو طالب عیالوار است و نانخور زیادی دارد و همان طور که مشاهده می‏کنی مردم به قحطی سختی دچار گشته‏اند بیا با یکدیگر به نزد او برویم و به وسیله‏ای نانخوران او را کم کنیم،به این ترتیب که من یکی از پسران او را به نزد خود ببرم و تو نیز یکی را.

عباس قبول کرد و هر دو به نزد ابو طالب آمده و منظور خود را اظهار کردند،ابو طالب قبول کرد و گفت:عقیل را برای من بگذارید و از میان پسران دیگر هر کدام را خواستید ببرید،رسول خدا(ص)علی را برداشت و به همراه خود به خانه برد،و عباس جعفر را.

بدین ترتیب علی(ع)پیوسته با رسول خدا(ص)بود تا وقتی که آن حضرت به نبوت مبعوث گردید و نخستین کسی بود که از مردان بدو ایمان آورد و نبوتش را تصدیق کرد و اطاعت او را بر خود لازم و واجب شمرد.

جعفر نیز در خانه عباس بود تا وقتی که مسلمان شد و از خانه او بیرون رفت.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت پیامبر(ص)، بعثت رسول خدا (ص)، نخستین مسلمان و نخستین دستور،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:39 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت دوم

بازگشت رسول خدا به خانه و سخنان خدیجه

پیغمبر بزرگوار الهی به خانه بازگشت و به خاطر آنچه دیده و شنیده بود دگرگونی زیادی در حال آن حضرت پدیدار گشته بود.خدیجه که چشمش به رسول خدا(ص)افتاد بی تابانه پیش آمد و گفت:ای محمد کجا بودی؟که من کسانی را به دنبال تو فرستادم ولی دیدارت نکردند؟

پیغمبر خدا آنچه را دیده و شنیده بود به خدیجه گفت و خدیجه با شنیدن سخنان همسر بزرگوار چهره‏اش شکفته گردید و گویا سالها بود در انتظار و آرزوی شنیدن این سخنان و مشاهده چنین روزی بود و به همین جهت بی درنگ گفت:

ای عمو زاده!مژده باد تو را،ثابت قدم باش،سوگند بدان خدایی که جانم به دست اوست من امید دارم که تو پیغمبر این امت باشی!

و در حدیثی است که وقتی رسول خدا(ص)وارد خانه شد نور زیادی او را احاطه کرده بود که با ورود او اتاق روشن گردید.خدیجه پرسید:این نور که مشاهده می‏کنم چیست؟فرمود:این نور نبوت است!خدیجه گفت:مدتها بود که آن را می‏دانستم و سپس مسلمان شد.و برخی از مورخین چون ابن هشام،معتقدند که این جریان درهمان«حرا»اتفاق افتاد و خدیجه به دنبال رسول خدا (ص)به«حرا»رفته بود،و چند روز پس از ماجرای بعثت حضرت از کوه«حرا»به مکه بازگشت.و به هر صورت سخنان رسول خدا(ص)که تمام شد لرزه‏ای اندام آن حضرت را فرا گرفت و احساس سرما در خود کرد از این رو به خدیجه فرمود:

من در خود احساس سرما می‏کنم مرا با چیزی بپوشان و خدیجه گلیمی آورد و بر بدن آن حضرت انداخت و رسول خدا(ص)در زیر گلیم آرمید.

دنباله داستان را برخی از نویسندگان این گونه نقل کرده‏اند که:خدیجه با اینکه از این ماجرا بسیار خوشحال و شادمان شده بود اما به فکر آینده شوهر عزیز خود افتاد و دورنمای مبارزه با عادات ناپسند و برانداختن کیش بت پرستی و سایر اخلاق مذموم و زشت مردم مکه و سرسختی آنها را در حفظ این آیین و مراسم در نظر خود مجسم ساخت و مشکلاتی را که سر راه تبلیغ دعوت الهی محمد بود به خاطر آورد و سخت نگران شد و نتوانست آرام بنشیند و در صدد برآمد تا نزد پسر عمویش ورقة بن نوفل برود و آنچه را از همسر خود شنیده بود بدو گزارش دهد و از او در این باره نظریه بخواهد و راه چاره‏ای از وی بجوید.

خدیجه محمد(ص)را در خانه گذارد و لباس پوشیده پیش ورقه آمد و آنچه را شنیده بود بدو گفت.

ورقه که خود انتظار چنین روزی را می‏کشید و روی اطلاعاتی که داشت چشم به راه ظهور پیغمبر اسلام بود،همین که این سخنان را از خدیجه شنید بی اختیار صدا زد:

«قدوس،قدوس»سوگند بدانکه جانم به دست اوست ای خدیجه اگر راست بگویی این فرشته‏ای که بر محمد نازل شده همان ناموس اکبری است که به نزد موسی آمد و محمد پیغمبر این امت است بدو بگو:در کار خود محکم و پا برجا و ثابت قدم باشد.

ورقه این سخنان را به خدیجه گفت و اتفاقا روز بعد یا چند روز بعد پس از این ماجرا خود پیغمبر را در حال طواف دیدار کرد و از آن حضرت درخواست کرد تا آنچه را دیده و شنیده بود به ورقه بگوید و چون رسول خدا(ص)ماجرا را بدو گفت،ورقه او را دلداری داده و اظهار کرد:سوگند بدان خدایی که جان ورقه به دست‏اوست،تو پیغمبر این امت هستی و همان ناموس اکبری که نزد موسی می‏آمد بر تو نازل گشته و این را بدان که مردم تو را تکذیب خواهند کرد و آزارت می‏دهند و از شهر مکه بیرونت خواهند کرد و با تو ستیزه و جنگ می‏کنند و اگر من آن روز را درک کنم تو را یاری خواهم کرد.

آن گاه لبان خود را پیش برده و جلوی سر محمد(ص)را بوسید.

اما بسیاری از اهل تحقیق در صحت این قسمت تردید کرده و سند آن را نیز مخدوش دانسته و دست جعل و تحریف مسیحیان مغرض را در آن دخیل دانسته‏اند،و العلم عند الله.

و به هر صورت خدیجه بازگشت و رسول خدا همچنان که خوابیده بود احساس کرد فرشته وحی بر او نازل گردید و از این رو گوش فرا داد تا چه می‏گوید و این آیات را شنید که بر وی نازل نمود:

«یا ایها المدثر،قم فأنذر،و ربک فکبر،و ثیابک فطهر،و الرجز فاهجر،و لا تمنن تستکثر،و لربک فاصبر».

(ای گلیم به خود پیچیده برخیز و(مردم را از عذاب خدا)بترسان،و خدا را به بزرگی بستای،و جامه را پاکیزه کن،و از پلیدی دوری گزین،و منت مگزار،و زیاده طلب مباش،و برای پروردگارت صبر پیشه ساز.)با نزول این آیات پیغمبر خدا با اراده‏ای آهنین و تصمیمی قاطع آماده تبلیغ دعوت الهی گردید و از جای برخاسته دست بیخ گوش گذارد و فریاد زد:الله اکبر،الله اکبر،و در این وقت بود که موجودات دیگری که بانگ او را شنیدند با او هم صدا شده همگی این جمله را تکرار کردند.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، بعثت پیامبر(ص)،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:36 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات

به نام خدا

بعثت رسول خدا (ص) قسمت اول

کیفیت نزول وحی

پیش از این گفتیم رسول خدا(ص)هر چه به چهل سالگی نزدیک می‏شد به تنهایی و خلوت با خود بیشتر علاقه‏مند می‏گردید و بدین منظور سالی چند بار به غار«حرا»می‏رفت و در آن مکان خلوت به عبادت مشغول می‏شد و روزها را روزه می‏گرفت و به اعتکاف می‏گذرانید و بدین ترتیب صفای روحی بیشتری پیدا کرده و آمادگی زیادتری برای فرا گرفتن وحی الهی و مبارزه با شرک و بت پرستی و اعمال زشت دیگر مردم آن زمان پیدا می‏کرد.

و بر طبق نقل علمای شیعه و روایات صحیح،بیست و هفت روز از ماه رجب گذشته بود و رسول خدا(ص)در غار«حرا»به عبادت مشغول بود،در آن روز که به گفته جمعی روز دوشنبه بود حضرت خوابیده بود و اتفاقا علی(ع)و جعفر برادرش نیز برای دیدن محمد(ص)و یا به منظور شرکت در اعتکاف آن حضرت به غار آمده بودند و دو طرف آن حضرت خوابیده بودند.

رسول خدا(ص)دو فرشته را در خواب دید که وارد غار شدند و یکی در بالای سر آن حضرت نشست و دیگری پایین پای او آنکه بالای سرش نشست نامش جبرئیل‏و آن که پایین پای آن حضرت نشست نامش میکاییل بود میکائیل رو به جبرئیل کرده گفت:

به سوی کدام یک از اینها فرستاده شده‏ایم؟

جبرئیل: به سوی آنکه در وسط خوابیده!

در این وقت رسول خدا(ص)وحشت زده از خواب پرید و چنانکه در خواب دیده بود در بیداری هم دو فرشته را مشاهده فرمود.

پیش از این محمد(ص)بارها فرشتگان را در خواب دیده بود و در بیداری نیز صدای آنها را می‏شنید که با او سخن می‏گفتند و بلکه همان طور که قبل از این اشاره کردیم از دوران کودکی خدای تعالی فرشتگانی برای حفاظت و تربیت او در خلوت و جلوت مأمور کرده بود که با او بودند.

ولی این نخستین بار بود که آشکارا فرشته الهی را پیش روی خود می‏دید.

گفته‏اند:در این وقت جبرئیل ورقه‏ای از دیبا به دست او داد و گفت:«اقرء»یعنی بخوان.

فرمود:چه بخوانم!من که نمی‏توانم بخوانم!

برای بار دوم و سوم همین سخنان تکرار شد و برای بار چهارم جبرئیل گفت:

«اقرء باسم ربک الذی خلق،خلق الإنسان من علق،اقرء و ربک الأکرم،الذی علم بالقلم،علم الإنسان ما لم یعلم».

(بخوان به نام پروردگارت که(جهان را)آفرید،(خدایی که)انسان را از خون بسته آفرید،بخوان و خدای تو مهتر است،خدایی که(نوشتن را به وسیله)قلم بیاموخت.)

جبرئیل خواست از جا برخیزد و برود،محمد(ص)جامه‏اش را گرفت و فرمود:

نامت چیست؟گفت:جبرئیل.

جبرئیل رفت و رسول خدا(ص)از جا برخاست و این آیاتی را که شنیده بود تکرار کرد،دید در دلش نقش بسته و دیگر از هیجانی که به وی دست داده بود نتوانست در غار بماند از آنجا بیرون آمد و به سوی مکه به راه افتاد،افکار عجیبی او را گرفته و منظره دیدار فرشته او را به هیجان و وجد آورده بود.در روایات آمده که به هر سنگ‏و درختی که عبور می‏کرد،با زبان فصیح به او سلام کرده و تهنیت می‏گفتند و در تواریخ است که رسول خدا(ص)فرمود:همین که به وسط کوه رسیدم آوازی از بالای سر شنیدم که می‏گفت:ای محمد تو پیغمبر خدایی و من جبرئیلم،چون سرم را بلند کردم جبرئیل را در صورت مردی دیدم که هر دو پای خود را جفت کرده و در طرف افق ایستاده و به من می‏گوید:ای محمد تو رسول خدایی و من جبرئیلم،در این وقت ایستادم و بی آنکه قدمی بردارم بدو نظر می‏کردم و به هر سوی آسمان که می‏نگریستم او را به همان قیافه و شکل می‏دیدم!

مدتی در این حال بودم تا آنکه جبرئیل از نظرم پنهان شد،و در این مدت خدیجه از دوری من نگران شده بود و کسی را به دنبالم فرستاده بود،و چون مرا دیدار نکرده بودند به خانه خدیجه بازگشتند.

منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی

مدینةالعلم

بهشتی باشید...

بهشتیان




طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، بعثت پیامبر(ص)،

تاریخ : پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 | 07:34 ق.ظ | نویسنده : سید مصطفی سیدی | نظرات
.: Weblog Themes By SlideTheme :.

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات